کد مطلب:216433 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:239

بعضی از ستمها که در زمان آن حضرت بر خویشان و شیعیان واقع شد
ابن بابویه به سند معتبر از عبدالله بزاز نیشابوری روایت كرده كه در میان من و حمید بن قحطبه طوسی معامله بود، در سالی به نزد او رفتم، چون خبر آمدن مرا شنید در همان روز مرا طلبید پیش از آنكه جامه های سفر را تغییر دهم، این در ماه مبارك رمضان بود و وقت زوال، چون داخل شدم دیدم در خانه ای نشسته است كه نهر آبی در میان آن خانه جاری است، چون سلام كردم و نشستم، آفتابه و لگن آوردند، دستهای خود را شست و مرا نیز امر كرد دستهای خود را شستم، خوان طعام او را حاضر كردند، از خاطر من محو شد كه ماه مبارك رمضان است و من روزه دارم، چون دست دراز كردم به خاطرم آمد و دست كشیدم، حمید گفت: چرا طعام نمی خوری؟ گفتم: ماه مبارك رمضان است، بیمار نیستم و علتی ندارم كه موجب افطار باشد، شاید امیر را در این باب علتی و عذری باشد كه موجب افطار او شده باشد، آن ملعون گفت: من نیز علتی ندارم بدنم صحیح است و گریان شد.



[ صفحه 1171]



چون از خوردن فارغ شد، گفتم: ایها الامیر سبب گریه تو چه بود؟ گفت: سببش آن بود كه در وقتی كه هارون در طوس بود، شبی از شبها در میان شب مرا طلبید، چون نزد او رفتم دیدم شمعی نزد او می سوزد و شمشیر برهنه نزد او گذاشته است و خادمی نزد او ایستاده است، چون مرا دید گفت: تا كجاست اطاعت تو مرا؟ گفتم: به جان و مال تو را اطاعت و فرمانبرداری می كنم، پس ساعتی سر به زیر افكند و مرا رخصت برگشتن داد، چون برگشتم باز پیك او مرا طلبید، و این مرتبه ترسیدم گفتم: انا لله و انا الیه راجعون، گویا اراده ی قتل من داشت، چون مرا دید، از روی من شرم كرد اكنون مرا می طلبد كه به قتل رساند.

چون بر او داخل شدم باز پرسید كه: چگونه است اطاعت تو مرا؟ گفتم: فرمانبردار توام در جان و مال و زن و فرزند، پس تبسمی كرد، باز مرا رخصت داد، همینكه داخل خانه خود شدم، بار دیگر رسول او مرا طلبید، چون داخل مجلس او شدم، باز از من پرسید كه: چگونه است اطاعت تو مرا؟ گفتم: اطاعت تو می نمایم در جان و مال و زن و فرزند و دین خود، چون این سخن را از من شنید خندان شد و گفت: این شمشیر را بگیر آنچه این خادم تو را امر می كند به عمل آور.

پس خادم شمشیر را به دست من داد و مرا به خانه ای آورد كه در آن خانه را قفل كرده بودند، قفل را گشود و مرا به خانه درآورد، چون داخل شدم چاهی دیدم كه در صحن خانه كنده اند، و سه حجره در اطراف آن صحن بود كه هر یك از آنها مقفل بودند، پس یكی از آنها را گشود، در آن خانه بیست نفر دیدم از پیران و جوانان و كودكان كه گیسوها و كاكلها داشتند، همه در بند و زنجیر بودند و همه از فرزندان امیرالمؤمنین و فاطمه (علیهاالسلام) بودند، پس آن خادم گفت كه: خلیفه تو



[ صفحه 1172]



را امر كرده است كه ایشان را گردن زنی، پس یك یك را بیرون می آورد، من در كنار آن چاه ایشان را گردن می زدم تا آنكه همه را گردن زدم، پس سرها و بدنهای ایشان را در آن چاه انداخت، و در حجره ی دیگر را گشود، در آن حجره نیز بیست نفر از فرزندان علی و فاطمه مقید بودند، گفت: خلیفه تو را امر كرده است كه ایشان را نیز گردن زنی، و یك یك را من گردن می زدم، او سر و بدن آن سادات مظلوم را در آن چاه می انداخت، تا آنكه همه را به قتل رسانیدم.

پس در حجره ی سوم را گشود، در آن حجره نیز بیست نفر از سادات علوی و فاطمی مقید و محبوس بودند، و كاكلها و گیسوها كه علامت سیادت است داشتند، و گفت كه: خلیفه تو را امر كرده است كه ایشان را نیز به قتل آوری، یك یك ایشان را بیرون می آورد، و من گردن می زدم، تا آنكه نوزده نفر ایشان را به قتل رسانیدم، چون بیستم را آورد مرد پیری بود گفت: دستت بریده باد ای میشوم ملعون، چه عذرخواهی گفت نزد جد ما رسول خدا در وقتی كه از تو سؤال كند كه: به چه سبب شصت نفر از فرزندان معصوم مرا به جور و ستم كشتی؟ چون این سخن را شنیدم، بر خود لرزیدم و مرتعش گردیدم، پس خادم نزد من آمد و بانگ بر من زد، من نیز او را به قتل آوردم و ایشان را در چاه انداختم، هرگاه من شصت نفر از فرزندان رسول خدا را به ستم كشته باشم، روزه و نماز مرا چه فایده بخشد، یقین می دارم كه همیشه در جهنم خواهم بود.